حکایت هایی از عبید زاکانی

حکایت هایی از عبید زاکانی

2.کسی مردی را دید که بر خری کند رو نشسته گفتش کجا میروی گفت:به نماز جمعه گفت:ای نادان اینک سه شنبه باشد گفت:اگر این خرشنبه هم به مسجد رساند نیکبخت باشم.!

3.اسبی در مسابقه پیشی گرفت،مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت،کسی که در کنارش بود گفت:مگر این اسپ ازآن توست؟گفت نه لیکن لگامش از من است!

4.عربی با پنج انگشت غذا می خورد او را گفتند:چرا چنین میخوری؟گفت:اگر به سه انگشت لقمه بر گیرم دیگر انگشتانم را خشم آید!

5.مردی زنی بگرفت به روز پنجم فرزندی بزاد،مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید او را گفتند این از بهر چه خریدی؟!گفت طفلی را که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی می شود!!!!!!!

6.مردی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان بادی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت:آیا تو میگوئی یا من بگویم!

7.شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابائی جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم تا تو را بیرون بکشم!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 23 مهر 1390برچسب:, ] [ ] [ panti ]
[ ]